خاطرات من1....(حتما بخونید!)
تاريخ : سه شنبه 17 تير 1393برچسب:خاطرات من, | نویسنده : شیما

امروز یک شنبه است . یازدهم خرداد ماه 93. امتحان ریاضی کشوری امروز ، تموم خواب امشبمو گرفته بود و این از یه طرف ، ساعت 6 بیدار شدن از طرف دیگه ، چشامو پف زده کرده . قفل گوشیمو باز کردم: ساعت 6و ربعه .و ناخداگاه چشام بسته شد. وقتی چشامو باز کردم  و ساعتو نگاه کردم واقعا متوجه گذر نوروار زمان شدم (جمله فیلسوفانه رو حال  کردید !) متاسفانه ساعت 6 و 45 دقیقست . میتونم حدس بزنم که بابام هنوز رو تختشه چون از الودگی صوتی ظرف شستن ها مامانم یکم کم شده مثلا داره مراعات خواب بابامو می کنه . همین دیروز بود از مامانم پرسیدم :"ایا این جا دربار ناصرالدین شاهه؟" و اون خیلی جدی گفت :" نه!" و من هم حق به جانب بهش گفتم :" ولی من شک دارم چون ما 4 نفر بیشتر نیستیم و اینقد ظرفی که تو می شوری به اندازه تعداد زنهای ناصرالدین شاهه به اضافه پسر هاو دختراش و عجم و هشمشه...." والا ، راست میگم  دیگه ...اول صبحی کی ظرف می شوره؟ شما بگید!

 طبق حدسم بابا خوابه و بنابراین نتیجه می گیریم که دستشویی هم خالیه .دم در دستشویی ام و هنوز مامان از بیدار شدن من بی خبره و همچنان با صدای بلند داره منو صدا میزنه و میگه:" شیما ،بلند شو ساعت هشت شد!" با زدن محکم روی کلید چراغ دستشویی، مامان سمت در دستشویی برگشت و من با لبخند ملیحی براش دست تکون دادم....و مامان هم سری تکون داد و برگشت و آبو بست . فک کنم یاد حرف دیروزم افتاد. البته فک کنم...!

****

دیگه کم کم وقت امتحان تمومه .و خانم راهی با صدای بلندی نسبت به اون هایی که ته سالن نشستند ، تموم شدن وقت امتحان رو اعلام می کنه .خانم پیریه و زیاد با بچه ها ارتباط بر قرار نمی کنه .دفتر دار مدرسه ست اما هیچوقت  برای سیدی رایت کردن پیش اون نمی ریم چون مطمئنا می گه :"نه!"

به هر حال مهم اینکه الان وقت امتحان تمومه و من هنوز احساس میکنه وسطای برگه ممکنه یه چیزی رو اشتباه نوشته باشم . بعدشم الان برگهمو بدم که چی بشه؟ برم بیرون دو ساعت منتظر آتنا باشم . اتنا ،دختر عمومه و توی مدرسه ما درس می خونه .اون یه سال از من بزرگتره و به خاطر همینم وقت امتحان اونا بیشتر از ماست، تازه اگر وقتشون اندازه ما هم بود صد درصد اتنا اخرین نفری بود که از سالن خارج می شد... پا میشم. اگرچه هنوز تو برگم شک دارم ولی دیگه طاقت نگاه مراقبها رو ندارم .واقعا بیچاره ها به خاطر من و چندتا مثل من، دو ساعت سرپا مثل جغد وایستادن....

***

ساعت حدود 11و نیمه و ما هنوز جلو یه شیرینی فروشی با بستنی های در حال آب شدن همچنان منتظر استخاره آتنا برای رفتن به داخل شیرینی فروشی .ازش می پرسم :" می خای شیرینی بخری؟" و اون جواب می ده:" نه می خام برای زهرا توتک بخرم . تو میری از شیرینی فروشیه بپرسی؟"

-:"چیو؟"

-:" اینکه توتک داره یا نه!"

-:" برو بابا ! من خجالت می کشم....!"

 و آتنا که از من ناامید شده ، رو به دوستش ، شقایق ، میگه :" شقایق تو برو!"

و شقایق جواب می ده:"من برم به شیرینی فروش می گم: اقا یه دونه توتک می خام!"

-: "خوب این چه فرقی داره؟"

-:" فرقش اینکه من نمی تونم بپرسم :عایا توتک دارید یا نه؟!"

-:" خب،اگه مرده بهت بگه نداریم که بدتره. اول باید بپرسی دارید یا نه . بعد اگه داشت بگی یدونه می خام!"

واقعا حوصلم سر رفت. بستنی آب شدم رو میبرم کمی جلوتر میندازم سطل اشغال. بالاخره شقایق وارد شیرینی فروشی میشه و از دم در طوری که فقط نصف تنش داخل شیرینی فروشیه ، چیزی می پرسه و با خنده ای که انگار یه بار کامیون رو از دوشش برداشتن و شبیه خنده دلقکهاست ، روبه آتنا میگه : "نداره..." و یه نفس عمیق می کشه.

***

سوار تاکسی شدیم. من دم پنجره نشستم ،آتنا کنارم و کنار اتنا یه خانم خیلی با حجاب که عینک دودی هم زده. اتنا ازم می پرسه:" به نظرت بعدا ستایش چی میشه؟"
 من با قیافه ای شبیه علامت سوال می پرسم :" ستایشی که طبقه بالاتونه؟"

با یه حالت تقریبا عصبانی میگه:" نه بابا ، ستایش فیلم."

تازه دو هزاریم افتاده:" خب شاید عقد دختر ستایش به خاطر شناسنامه های تقلبیشون به هم بریزه.!"

-:" شایدم پسره با صاحب شناسنامه ها نسبت داره و با دختره محرمه."

-:" شاید..."

-:"شانس اوردیم که واسه زهرا توتک پیدا کردیم وگرنه منو تو خونه......"

هنوز حرف اتنا تموم نشده بود که خانم چادری ای که کنار آتنا نشسته بود ، رو به راننده یه پنج تومنی داد و گفت :" دانشگاه پیاده میشم."

نگاه هردومون سمت خانم چادری جلب میشه.و اون  کیف دستی بزرگشو از زیر پاش ور میداره و پیاده میشه.

اتنا در حالی که رو صندلی تاکسی داره جابه جا میشه با پوزخند خاصی میگه:" همچین میگه دانشگاه کسی ندونه فک می کنه دانشگاه تهرانه. دیگه دانشکده فنی حرفه ای که اینهمه قمپز نداره."

منم حرفشو با سر تصدیق کردم و گفتم:" ما الان با همین نخود تحصیلاتمون می تونیم تو ده تا دانشگاه بهتر از اینا قبول شیم ...."

-:" مثلا من می تونم حداقل 15 تا تست شیمی ، هف هشتا ریاضیو یکم فیزیک جواب بدم."

منم با حالتی شبیه حرف های بچگانه ادم بزرگا نسبت به حرفای خاله سوسکه دختر بچه ها می گم: "آفرین ..دیگه چی بلدی؟"

-:بعله....مردم پیش خودشون چی فکر می کنن...."

***

بابام امروز زود اومده خونه و عجیب تر اینکه هی نمیگه: پس این ناهار چی شد؟! زده یه شبکه اذربایجانی و مردی که انگار دهنش از سرما وا رفته ،همش میگه:"هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاههههههه..." و این موسیقی پر از مفهوم مثل لالایی، بابامو خوابونده و به نظر میرسه هفت شاید هم هشتا پادشاه دارن تو خواب بابام حکومت می کنن....مامانم از آشپز خونه با صدای بلندی به من که رو مبل کناری بابام نشستم، میگه:"شیما ، بیا ناهار آمادست..."

و با این صدا ، یه دفعه بابام چشاشو باز می کنه و رو به من میگه:" پاشو ، پاشو.."

و من در حالی که دارم می رم آشپز خونه ، می پرسم:" بابا،رو میز؟"

-:"نه بابا ،کی حال داره رو میز ..."




اسلایدر